Monday, December 19, 2005

سخن اول

رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شب گرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن
ماییم و آب دیده، در کنج غم خزیده
بر آب دیده ما صد جای آسیا کن
خیره کشی است ما را، دارد دلی چو خارا
بُکشَد کَسَش نگوید تدبیر خونبها کن
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن
دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد
از برق این زمرد هی دفع اژدها کن
بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی
تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن

مولوی

4 Comments:

At 8:10 AM, Anonymous Anonymous said...

و نامهربانی های او چنان شوکرانی/ که تلخی را حس نمی کنم...ا

 
At 4:52 PM, Anonymous Anonymous said...

سلام
خسته نباشيد. ای کاش مطلب اخير « شوخی می فرماييد، آقای بهکيش » را هم در وبلاگ می گذاشتيد. پاينده باشيد

 
At 11:05 PM, Anonymous Anonymous said...

منتظریم قربان

 
At 5:45 PM, Anonymous Anonymous said...

ما از نژاد آتش بودیم
همزاد خورشید بلند
با سرنوشت تیرهّ خاکستر



نه موج سودا رهامان خواهد کرد، نه شبگردی و تنهائی
مائیم و آب دیده، تنها، جدا، مبتلا۰۰۰

 

Post a Comment

<< Home